ماجرای سفر من وخودوبیخود
حجاب
خدیا تنهایم کن!تا پر شوم از باتوبودن.(قوی)

سخت است تو زمینی هستی باید همینجا بمانی !

با شنیدن این حرف خود با سختی از زمین بلند شد ماندن برایش سخت بود روی پاهای لرزانش ایستادخطاب به بیخود گفت :جای من ماندن در زمین نیست وقتی مرا به خاطر وسوسه های تو تنببیه کردند به زمین فرستادند من باید بروم من برای رفتن آفریده شدم ماندن دراینجا در شئن من نیست .

وجود خود پراز ایمان رفتن رسیدن ورها شدن بود(بیخود که میدید جزحقارت چیزی دستگیرش نشده تصمیم گرفت هرطور شده خود را وسوسه کند تااورا زمینگیر نماید )خودش را به خود نزدیک کرد وگفت:تواز آسمان چه میخواهی که اینقدر اصرا ردررفتن داری ؟

خود که آماده ی رفتن به آسمان میشدگفت من در آسمان گم شده ای دارم که نامش خداست میخواهم با   رها کردن زمین به او برسم

بیخود گفت:خدایی که تو در آسمان به دنبالش میگردی همینجا کنار توست !پیشتوقکرآسمان را ازسرت بیرون کن تو هرجا برروی منهم باید همراه توباشم من ازارتفاع میترسم

خود مانند کودکی که مادرش راگم کرده وبه دنبال او میگردد به بیخود نگاه کرد وگفت پس کو؟ کجاست؟ خدای من رابه من نشان بده  منتظر چه هستی؟

بیخود گفت شرط دارد

گفت چه شرطی؟

اینکه تو چشمهایت را ببندی وتامن نگفتم باز نکنی یعنی هرووقت من سوت زدم چشمهایت را باز کن

خود شرط را قبول کرد چشمهایش را بست وقتی باصدای سوت او چشمهایش را بازکرد زنی عریان رادر مقابل چشمهایش دید

بیخودرا صدا زد وگفت :کجایی بیخود من ازتو خواستم خدا را به من نشان بدهی تو این زن عریان را نشانم میدهی؟!

من دیگرطاقت نیاوردم سرم رابه گوش خود نزدیک کردم گفتم : اوخود بیخود است گول اورا نخوری

خود چشمهایش رابست  وگفت تو کیستی ؟

او صدایش را مانند زنها نازک کرده بود وبا عشوه وناز

گفت من خدای توام همه کس تو تا من رو ی زمینم تونباید به دنبال خدای دیگری بگردی  فقط کافیست  مرا بخواهی من همیشه  با توام

خود که غرق در نورورسیدن به عشق  خداوند بود گفت تو همان بیخود کینه توزو حسود وناشکرناسپاسی که به شکل زن درآمدی تامرا گول بزنی وبالهای رفتنم را ببندی

اصلا تو میدانی زن یعنی چه ؟زن عزیزو دردانه ی خداوند است/ زن عشق است /زن آرامش است /زن زندگی است /اما زن خدا نیست ازمن دورشو  تو میخواهی مرا وسوسه کنی تا عزیز دردانه ی خدارا به فساد وتباهی بکشم واورا بدنام کنم من هرگز با تو همراه نیستم

بیخود مانند ماری خشمگین شد فریاد کشید وبه شکل اول درآمد

خودراهش راازاوجدا کرداما بیخود هیچگاه بیکارننشست  وهمیشه سعی داشت تاخود به خدا نرسدوعزیز دردانه ی خداراپیش اوبدنام کند 

نویسنده: کبری قوی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 25 فروردين 1386برچسب:,
ارسال توسط قوی

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 1119
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1


<-PollName->

<-PollItems->